73حاجى! مرحبا.
گفتند: مرحبا، وقتى خواستم بنشينم گفتم: «يا اللّٰه، يا محمّد، يا على» تا اين جملات را گفتم، پيرمرد چشمانش را سرخ كرد و گفت:
«محمد ماكو، على ماكو، كلّهم ماتوا !»
«محمد نيست، على نيست، آنان مردهاند !»
با خود گفتم: خدايا! چرا چنين گفتم؟ پس از لحظاتى گفتم: حاجى! عيبى ندارد، كمى آب به من بدهيد، تشنهام.
گفت: «قُمْ روح ماكو ماى»؛ «بلند شو برو آب نيست!» و پرسيد: تو شيعه هستى؟
گفتم: آرى، اينجا بود كه ديدم چهرهاش بيشتر به سرخى گراييد. پسر كوچكش كه در كنارش بود گفت:
برو آن طرف ماشين بايست برايت آب بياورم تا پدرم مرا نزند.
آن سوى ماشين ايستادم. آب آورد، خوردم. گفت:
برو ... رفتم، قلبم شكست و شروع كردم به گريه كردن، گفتم خدايا! كجا افتادهام، چادرى نمىبينم! رفتم و رفتم تا اين كه به دو راهى رسيدم، گفتم: خدايا! به اميد تو، از دست