75بوسيدم، بوى خوشى داشت و بسيار معطر بود در دلم گفتم: عباس! تو تنگى نفس سختى دارى و عطر برايت مضر است. اين سخن كه از دلم گذشت. نگاهى به سينهام كرد اما چيزى نگفت.
در اين حال به «شرطهاى» اشاره كرد و پرسيد او را مىبينى؟ گفتم: آرى.
اشاره به «بالون قرمزى» كه بالاى خيمههاى ايرانىها بود كرد و فرمود: آن را مىبينى؟
گفتم: آرى.
فرمود: آنجا چادرهاى شماست. دست مرا رها كن و برو. دستش را رها كردم، فرمود: حالا ديدى باز نگاه كن! ناگهان متوجه شدم كه در كنار خيمۀ خودمان هستم اما ديگر او را نديدم. چندين بار بر سرم كوفتم كه چه نعمتبزرگى راازدستدادم. چرا نامش را نپرسيدم؟!...».
آقاى حاج عباس افزود؟ پس از اين واقعه، ديگر دارو براى سينهام مصرف نكردهام و ناراحتى ندارم.