62مىخواهم قصهاى بگويم و آنگاه توصيهاى:
«سالى در محضر زائران تهرانى بودم، در ميان كاروان ما زائرى بود بىقرار و ملتهب، روزى او را بسيار نگران ديدم، گفتم چه شده است؟ گفت:
حاج آقا! دعا كن، همسرم مريض است. «سِل» دارد و حالش بسيار وخيم است. امروز صبح به خانه تلفن زدهام، پسرى دارم اسمش كريم است، گفتم بابا چه مىخواهى برايت بگيريم، گفت، من هيچ چيز نمىخواهم، من مادرم را مىخواهم،
از خدا شفاى مادرم را بگير.
ديگر طاقتم تمام شده است، بىقرارم، اگر حادثهاى پيش آيد جواب كريم را چه بدهم؟!
گفتم: مأيوس نباش، امشب برو و در «حِجْر اسماعيل» بنشين و با سوز و اخلاص با خدا زمزمه كن و فقط بگو: اى خداى كريم، كريم از تو مادر مىخواهد.
گفت: همين؟!
گفتم: همين!
گويا برق اميد در چشمانش درخشيد و رفت.
فردا نزديك ظهر آمد، شگفتا! چهره دگرگون،