40نمىگيرى برايت تعريف كنم.
ايوبخان: خواهش مىكنم دكتر، اين چه حرفهايى است كه مىفرماييد، شما امشب حق حيات به گردن من پيدا كرديد، نمىدانم اگر امشب شما نيامده بوديد تا صبح چه بر سر من مىآمد، از اين گذشته خيرخواهى و لطف شما بيشتر از اينها براى ما ارزش دارد، خواهش مىكنم بفرماييد.
دكتر: داستان فضيل بن عياض را شنيدهاى؟
ايوبخان: نشنيدهام، بفرماييد استفاده كنيم.
دكتر: فضيل يكى از دزدها و گردنه گيرهاى معروف بود، كاروانها را غارت مىكرد و به روستاها حمله مىبرد و هر كارى از دستش برمىآمد دريغ نداشت و براى خودش مجاز مىشمرد.
شبى از شبها كه براى دزدى مىرفت صداى پيرمردى را شنيد كه در دل شب با نالهاى سوزناك قرآن مىخواند، گرمى صوت پيرمرد و آهنگ دلنشين تلاوت قرآن او را به سوى خود كشيد، او عادت به اين چيزها نداشت، اما آن شب انگار دستانى او را طلب مىكرد، پيرمرد به اينجا رسيده بود كه: «أَ لَمْ يَأْنِ لِلَّذِينَ آمَنُوا أَنْ تَخْشَعَ قُلُوبُهُمْ لِذِكْرِ اللّٰهِ » 1 «آيا وقت آن نرسيده كه دلهاى ايمان آورندگان به خاطر ياد خدا ترسان و خاشع شود؟!» فضيل ناخودآگاه فرياد زد: چرا، وقت آن رسيده! و از همانجا توبه كرد و برگشت و به صف پرهيزگاران پيوست و يكى از نامآوران عرصه ايمان وتقوا شد.