26تقديس اينها اشكال شود، بلكه نقش عمده با آن محبت و شناخت و معنويت و عشقى نهفته است كه در وراى اينهاست كه حتى به اينها، معنى و جهت و قداست و حرمت بخشيده است.
وقتى قلب، در گرو يك عشق بود، صاحبِ آن دل، از نام و ياد و لباس و دستمال و كفش و كوچه و شهر محبوب، خوشش مىآيد و لذت مىبرد و همۀ اينها برايش جاذبه دارد و در هر يك از اينها عكس رخ يار را مىبيند.
با محبت وافر و علاقه و احساسى كه به حضرت محمد9 داريم، اگر با خبر شويم كه در جايى ردّپايى و نشانى از آن حضرت باقى است، آيا شوق ديدنش را نخواهيم داشت؟ «مقام ابراهيم» در مسجدالحرام، براى حاجى چرا آنقدر خاطره بههمراه دارد؟ جز اين است كه سنگى است كه حضرتابراهيم در بالا بردنِ ديوارۀ كعبه، به كمك پسرش اسماعيل، آن را زير پا مىگذاشته است و جاى قدم او بر سنگ باقى است؟!
مىبينم كه وادى زيارت، وادى عشق و علاقه و عرفان است. در قلمرو دل، گاهى پاى عقل هم مىلنگد و وقتى عشق فرمان مىدهد، عقل چارهاى جز تسليم و فرمانبردارى ندارد.
مرحوم علامۀ امينى نقل مىكند كه:
«...فقيه و اديب بزرگوار اهلسنت، «تاجالدين فاكهانى» (وفات 734) به دمشق رفت و در آنجا به قصد زيارت كفش پيامبر كه در «دارالحديث الأشرفيّه» است رفت. وقتى كفش را ديد، افتاد و شروع به بوسيدن كرد و صورتش را بر آن مىماليد و اشك شوق از ديدگانش جارى بود و شعرى به اين مضمون را مىخواند: اگر به مجنون گفته شود: ليلى و وصال و ديدار او را مىخواهى، يا دنيا را و آنچه در آن است؟ او در جواب خواهد گفت: غبارى از خاك كفش ليلى، برايم محبوبتر و براى دردهاى من شفا بخشتر است...». 1
آرى... وقتى عشق در كار باشد، خاكِ رهِ دوست را بايد سرمۀ چشم نمود و براى