23در كنار هم بينى، مشكل توانى غنى را از فقير بازيابى، مگر نگاهى ژرف بيندازى...!
شهر بوى غريبى مىدهد
به محل اقامت كاروان رسيده و بار بر زمين مىنهيم. اندكى آسوده و خستگى راه ز تن مىزداييم، وضو ساخته و درون به پاكى آراسته، خود را آمادۀ رفتن مىكنيم، رفتن به جايىكه دورى راه براى ديدنش كوتاه مىنمايد و سختى كشيده تا اين سرزمين را آسانى جلوهگر مىسازد. همه در سكوت ليك فريادى در درون، درد هجران كشيده و روى به اشتياق نموده، به ميهمانى فراخوانى شده و از وراى افق به آرزويى آمده...! هان! اى دوست! سرشت بياراى چرا كه صاحب مجلس به سيرت تو مىنگرد نه صورت! و به وجود تو نظر مىافكند نه رنگ پوست و نژاد تو! سر به زير افكن، ادب را به جا آور، با خويش نجوا كن، نفس بكش، كوچههاى اين شهر بوى غريبى مىدهد و غم عجيبى را در دلت به امانت مىگذارد، گويى چند صباحى است كه نالههاى بيتالأحزان برنيامده و شايد هم گوشها آنقدر رسوب ديدهاند كه فراموش كردهاند خلقت خود را، اما هنوز در زير سايههاى نخلستان افرادى پيدا مىشوند تا فريادهاى پيچيده در مدينه را برايت بازخوانى كنند و تو را بر روزهاى خوش وناخوش اين ديار آگاه سازند...