22هنوز بر زمين، در پى دنياى خويش رفتند. سخن بسته و دردهاى بسيارش را درون چاههاى كنده و نخلهاى زنده فرياد كرده، گويى على را همدم و همراز نخلستان مانده و جز به تعداد انگشتان دست، او را هميار نيست...!
در اين شهر مشكل توانى غنى را از فقير بازيابى!
و شهر را مىنگرى، خيابانهاى پهن با خط كشىهاى يكنواخت، نخلهاى قد برافراشتۀ كنارگذر، ساختمانهاى بلند سايه انداخته برخانههاى كوتاه و بلوكهنشين، كوچههاى خاك گرفته، منتهى به خيابانهايى تميز. خود روهاى بسيار و عابران انگشت شمار، هتلهاى آسمان خراشيده سنگفرش به گرانيتهاى گوناگون، ديشهاى ماهواره خراميده بر خانههاى فرسوده، زمينهاى يكدست كه مىدانى خانههاى پوسيدهاى بوده و چون ردّپاى بيلهاى مكانيكى را برپشتۀ خاك مىبينى در مىيابى هتل و ميهمانسراى ديگرى به آسمان دوخته خواهد شد. دستفروشان چهره سوخته، بساط زير سايۀ هتلها پهن كرده، با نگاههايى ملتمسانه به دستهاى تو، ميدانهاى كوچك وگاه پوشيده با سبزه، فورد و كاديلاكهاى آمريكايى، تويوتا و هونداى ژاپنى در خيابانها و كوچه پس كوچهها ريخته و مردمانى با لباسهاى يكرنگ بر تن و شالهايى قرمز رنگ بر سر، با ريشهايى بلند و وز خورده، چنانكه اگر در پيادهرو دو فرهنگ را