13مرموز فرو رفته است. ديوارها آراماند و تكّه سنگ برجسته نيز تكانى نمىخورد. لحظهاى مىگذرد، هنوز گامى بيش برنداشتهام كه ناگاه پاى در وادى سوزانى مىنهم. خورشيد به قامت ايستاده و سايههاى كوتاهِ خارهاى برآمده از خاك را نيز محو ساخته و در بهت فرو رفته و در انديشهاى آشفته از چرايى آمدن به اين ديار....
چرا قربانى من پذيرفته نشود؟!
لحظهاى پيش و اكنون! به هرجا مىدوم تا شايد دريچهاى به برون اين قاب رؤيا بيابم، چيزى جز سرابهاى واهى نصيبم نمىشود. ديگر پاهايم بر روى زمين سنگينى نمىكند و از من عقب مانده است. لبهايم خشكيده و زبانم از بى كلامى تفتيده است.
تنهاى تنها، به دنبال سايهبانى براى آسايش مىگردم. سر مىچرخانم و پيرامون خود را تيزبين مىنگرم. دست برپيشانى نهاده، چشم به دور دست دوختهام...
آه! خداى من! آن سوتر، در دل تپهاى كوچك، تكهاى سايه، به تك مىدوم تا مكند عشوۀ آفتاب، آن سهم كوتاه را نيز از من بربايد...!
پشت به تپه، درون گودالى، سر بر سكوت تِيَه گذاشتهام تا شايد اندكى وحشت اين سوزان سرزمين فراموشم شود. مژهها برهم نهادهام تا تشنگى از يادم برود...!
صدايى مىآيد، از همين نزديكى! چقدر شادمانم كه ديگرى