12
در همسايگى مادر...
و در نخستين گام، همسايگى مادرى را تجربه مىكنى كه انسان كنونى را در دامان خويش پروراند و نطفۀ نخستينِ فرزند آدم را در بطن خود روياند و تو ايستاده در برابر يك مادر، نظارهگر بارقههاى جنگِ خوبى و بدى، تسكين دهندۀ دردهاى پنهان هابيل و آرام كنندۀ خيرهسرىهاى آشكار قابيل؛ تنها ياور آدم، شريك غمهاى او در اين وادىِ تنهايى، همراز آشفتگى بشر و غمخوار سرگشتگى انسانى.
او نيز مهربانانه تو را مىنگرد. دست نيكى به سويت دراز كرده، چشمهايش اندوهبار است. گويى غمى بزرگ بر سينهاش سنگينى مىكند. دستهايش لرزان است و نگاهش هراسان.
تَركهاى لبانش از هم دور شده است. مىخواهد حرفى بزند و بر اريكۀ سخن بتازد. گوش فرا دهيد، او چه مىگويد...؟!
هان! اى فرزندان من، اى گمراه گشتگان تاريخ، منم حوّا ! همنفسِ آدم. هبوط كننده به زمين. داغديدۀ فرزندم هابيل و جفا ديدۀ ديگرى، قابيل. من شاهد جدايى نسل خويش بودهام و بر دنيا مدارى بد سرشتان افسوس خوردهام، ليك چه كنم كه فرزندان من كم بر دين خدا استوار ايستادهاند...!
و او اشك مىريزد و روى برگردانده، در عزلت خويش فرو مىرود. ديگر حتى نقشى از او بر زمين نمانده و همه جا در سكوتى