14يافتهام تا با او چالش كنم، شايد چشمهاى يافتيم و سيراب شديم. به شوق سرازير مىشوم به آنطرف. دست برلبۀ تپه مىنهم و تن را بالا مىكشم، به اميد ديدن هميار و همراهى، اما گويى مسير ديگرى جريان يافته است. گردن بالا مىكشم و چون خورشيدِ از كمين برآمده، خيره مقابلِ خود را مىنگرم. واى اينجا كجاست و من در كدامين پيچش تاريخ گم شدهام.
دو تن، با لباسهايى تمام نپوشيده، بازوانى ستبر و اندامى برافراشته، چشمانى درشت بر سر نهاده و ريشهايى بلند و فِر خورده. پاهايم در شنزار به دام افتاده و حنجرهام در تار تنيده است.
نمىتوانم هيچ نشانهاى از خويش به آنان نشان دهم و تنها نظارهگر جدال آنان شدهام...!
چرا قربانى من پذيرفته نشود، ليك قربانى تو قبول گردد...؟!
اينان چه مىگويند و سخن از كدامين قربانى است؟ چهرههاشان چقدر شبيه يكديگر است و بسيار شبيه به...! واى، خداى من! اينان شبيهتريناند به حوا... فرزندان آدم، هابيل و قابيل...!
مهربانانه برادرش را مىنگرد و مىگويد: خداوند كار پرهيزكاران و درستكرداران را مىپذيرد. تو در نيت خود صادق نبودهاى...! قابيل بر مىخيزد، دژموار، و چند گام دور مىشود، ناگاه برمىگردد و كين خويش را به سوى برادرش نشانه مىرود. فريادش خشمناك است: باوركن! من تو را خواهم كشت...!