8را بزنم.
جلو ترمينال حجاج نگه داشت. گفتم: «چقدر مىشه؟»
گفت: «قابل نداره. حاجى! التماس دعا داريم.»
گفتم: «محتاج دعاييم.»
بعد چند اسكناس هزار تومانى را جلوش گرفتم و اداى مردان سخاوتمند را درآوردم. مردك همۀ پولها را برداشت. برق از كلّهام پريد.
مثل آدمهاى مالباخته راه افتادم به سوى ترمينال. جلو در ورودى، جمعيّت موج مىزد. فكر مىكردم كه با يك اوضاع آشفته مواجه خواهم شد. خودم را براى يك انتظار كمرشكن چندساعته آماده كرده بودم؛ امّا برخلاف تصورم، با نشان دادن بليط و گذرنامه، از بين مأموران گذشتم و وارد سالنى شدم كه خلوت بود. سالن بعدى كمى شلوغ بود. ايستادم توى صفى كه نسبت به صفهاى اتوبوس رقمى نبود و مىشد تحملش كرد.
مراحل سفر را پيش از اين از مدير كاروان شنيده بودم. حاج آقا اميرى، ميانسال مردى بود باتجربه، دوازده كاروان را به حج برده بود و به قول خودش خم به ابروى كسى نياورده بود.
حاجآقا اميرى را از دور ديدم. عدّهاى دورهاش كرده بودند. از داخل صف كه هر لحظه كوتاهتر مىشد، سرك كشيدم تا نظرى بيندازد و احوالپرسى كند. چشمش كه به من افتاد، جمعيّت اطرافش را شكافت و جلو آمد. سلام كردم. جواب سلامم را داد و گفت: «تو اينجا چه مىكنى؟»
از سؤالش تعجّب كردم. گفت: «اين پرواز كه مال ما نيست. ما دو ساعت ديگه مىريم.»