9يكّه خوردم با كمى احساس شرمندگى؛ گفتم: «عجب!»
دستم را گرفت و از صف بيرونم كشيد. همراهش راه افتادم و گوشۀ سالن، كنار بقيۀ اعضاى كاروان ايستادم. حاجآقا اميرى نگاهى به من انداخت و رو به جمعيّت گفت: «حواستون به شمارۀ پروازتون باشه.
چيزى هم جا نزارين.»
بالاخره صحبتهاى حاجآقا اميرى تمام شد. جمع از هم پاشيد.
گوشهاى ايستادم و چشم به همسفرانم دوختم كه با چهرههايى بشّاش و حركاتى شتابزده پرسه مىزدند.
جوانى كم سن و سال كنارم ايستاد و گفت: «شما هم انشاءاللّٰه مشرّفيد؟»
گفتم: «بله! اگه خدا بخواد.»
زل زدم به صورتش. موهاى كوتاه و ريش سياه توپرى داشت؛ با عينك و پيراهن سفيد و تميز. به سن و سالش نمىآمد كه عازم حج باشد.
پرسيدم: «شما هم مشرّفيد؟» سرش را تكان داد و گفت: «بله! به لطف خدا.»
باورم نمىشد جوان با اين سن و سال، سالها در نوبت حج بوده باشد.
فكر كردم شايد شرايط مرا دارد. پرسيدم: «مستطيع كه نبوديد؟»
گفت: «نه! من از طرف سازمان حج مىرم.»
پرسيدم: «كارمند سازمانيد؟»
گفت: «جزء بازرسينم.»
با تعجّب گفتم: «بازرس؟»