7كار دارى كه بايد انجام بدى.
يك هفته مثل برق گذشت، با همۀ اقوام و دوستان و همكاران ادارى خداحافظى كردم. زنم النگويش را فروخت و گذاشت روى پولهايى كه از اداره وام گرفته بودم! زنم يك ليست بلندبالا تهيه كرد و داد دستم كه نشان مىداد براى كى، چى بخرم. توكل به خدا كردم و بار و بُنه را بستم و آمادۀ رفتن شدم.
قصد داشتم با اتوبوس بروم كه زنم زد پشت دستش كه مىخواهى پيش در و همسايه آبرومان را ببرى! بعد رفت و از تلفن همگانى زنگ زد تا آژانس بيايد و مثلاً حفظ آبرو كند. گفتم: «آخه پول زبانبسته را بدم اين آژانس كه چه؟»
گفت: «دست بردار حاجآقا!»
از دستش غيظم گرفت؛ امّا به روى خودم نياوردم و عطاى پول بىزبان را به لقايش بخشيدم.
رانندۀ آژانس، جوان لاغراندامى بود كه دم به دم از آينۀ جلو نگاهم مىكرد. انگار بو برده بود كه عازم حجّم. بدم نمىآمد كه سر صحبت را بازكند و با يك «التماس دعا حاج آقا.» از نرخش بكاهد. وقتى شروع به صحبت كرد، دم از گرانى زد و اوضاع بد زندگىاش كه مجبور است همۀ درآمدش را خرج شكم، صاحبخانه و بقّال و چقال محله كند.
من هم كم نياوردم و با آمار و ارقامى كه از دخل و خرجم دادم، چنين نتيجه گرفتم كه زندگىاش شاهانه است و قابل قياس با درآمد من كارمند نيست، كمى هم چربترش كردم تا بلكه بشود سروته كرايهاش