6خوب كه شدى سر حال و قبراق سوار هواپيمات مىكنم.»
به حرفم اعتنايى نكرده بود. انگار مىدانست كه رفتنى است. به چشمايش خيره شدم. توى دلم گفتم: «اين سفر حق تو بود پدر!»
تكيه دادم به ديوار و نشستم. زنم جلوم ايستاد و زل زد به چشمهام و گفت: «چته محسن! يك دفعه وارفتى؟»
جوابش را ندادم. رد نگاهم را گرفت. وقتى چشمش به عكس پدرم افتاد، گفت: «خدا بيامرزدش. قسمتش نبود.»
گفتم: «اون هم بعد از چند سال انتظار. اگه چهار ماه ديگه مىموند، آرزو به دل از دنيا نمىرفت.»
گفت: «خوب، مرگ كه خبر نمىكنه، اونم كه آخر عمرى تو را وصى خودش كرد تا به جاش برى حج.»
گفتم: «آخه من و حج؟ اصلاً باورم نمىشه. حتّى توى خواب هم نمىديدم كه برم حج.»
خنديد و گفت: «مگه تو چته؟ از بقيه كه كمتر نيستى. تنها عيب تو اينه كه كارمندى. خونه و ماشين و پول نقد و فرش دستباف و مبل و اين جور چيزا ندارى، آس و پاسى.»
صداى خندهاش پيچيد توى اتاق. با گوشۀ چشم نگاهش كردم.
داشت سر به سرم مىگذاشت. به فكر سفر حج كه افتادم، دلم يك طورى شد. فكر مىكردم خواب مىبينم. هى از خودم مىپرسيدم: تو و حج؟
صداى زنم رشتۀ افكارم را بريد:
- حاجآقا! بيا كمك كن تا سفرۀ شام رو بندازم. توى اين هفته كلى