38
7
هواى مدينه بد جورى دم كرده بود. از گرما نمىشد زد بيرون. جز در مواقعى كه در حرم بودم، اوقات ديگرم در هتل مىگذشت. سرم به نوشتن دفتر خاطرات گرم بود. امّا ناصرى حال و حوصلۀ هيچ كارى را نداشت. شبها بعد از نماز عشاء كه از حرم بر مىگشت، توى بازارچههاى اطراف حرم مىپلكيد. به قول خودش مغازههاى «كلّ شىءٍ دو ريال» را شناسايى مىكرد. رضا امّا روحيه بالايى داشت. مىگفت: «گوشۀ اتاق، دلم مىگيره.» اغلب كلاه عرقچينش را روى سرش مىگذاشت. دشداشۀ عربىاش را به ده ريال خريده بود، مىپوشيد و راهى حرم مىشد.
آن روز هم رضا رفته بود حرم. مشغول نوشتن دفتر خاطراتم بودم كه ناصرى پرسيد: «ساعت چنده؟»
نگاهى به ساعتم انداختم گفتم: «يازده!»
يادم آمد كه ساعت يازده و ربع با جلال قرار دارم. دفتر را بستم، بلند شدم تا وضو بگيرم و منتظر جلال بمانم. به ناصرى گفتم: «نمىآيى