37دكتر گفت: «مسموميّت غذايى است.»
از رضا پرسيد: «آخرين بار چى خوردى؟»
رضا سرش را تكان داد و گفت: «به خاطر اون كبابيه كه خوردم.»
توضيح داد كه در بازار قدم مىزده، بوى كباب ذائقهاش را تحريك كرده، دل به دريا زده و سه سيخ كباب كوبيده را به اصطلاح خودش زده توى رگ!
رضا را بسترى كردند. پرستارى سرُم وصل كرد. جلال رفت تا خبر بسترى شدن رضا را به حاجآقا اميرى بدهد. قرار شد من پيش رضا بمانم.
روى صندلى كنار تختش نشستم. يك ساعتى خوابيد. بعد كه بيدار شد، قرصش را دادم. ليوان آب را تا ته سر كشيد.
گفتم: «بالاخره پرخورى كار دستت داد.»
گفت: «نمىدونى چه دلپيچهاى گرفته بودم.»
گفتم: «اون هم به خاطر اين شكم وامونده.»
هر دو خنديديم. گفت: «اسباب زحمت شدم محسن آقا. از كار و زندگى انداختمت. شرمندهام.»
گفتم: «دشمنت شرمنده باشه. پس همسفر واسۀ چى گفتن.» صورتش را جلو آورد تا دستم را ببوسد. خودم را عقب كشيدم و گفتم:
«سرُم داره تموم مىشه. برم به پرستار بگم بياد.»