36سفر خالى بود. براى اولين بار در اين چند روز، احساس كردم كه دلم برايشان تنگ شده است.
توى راهپله جلال را ديدم. سراسيمه بالا مىرفت. گفتم: «چيه آقا جلال! اتفاقى افتاده؟»
مچ دستم را گرفت. از پلهها يكى در ميان بالا رفتيم. در حالى كه نفسنفس مىزد، گفت: «حال آقارضا به هم خورده.»
با نگرانى پرسيدم: «رضاى خودمون؟»
گفت: «چهطور از حال هماتاقىات بىخبرى؟»
وارد اتاق شديم. روى تخت دراز كشيده بود. رنگ به چهره نداشت.
از درد به خودش مىپيچيد. جلال نبضش را گرفت. با دستمال عرق پيشانىاش را پاك كرد. كنار رضا روى تخت نشستم. پرسيدم: «چته آقا رضا؟»
دندانهايش به هم قفل بود. با دست شكمش را چسبيده بود. ناصرى كه كنار تخت ايستاده بود گفت: «فكر كنم مسموميّت باشه. بايد ببريمش بيمارستان.»
جلال حرف رضا را تأييد كرد. به كمك هم لباس رضا را تنش كرديم. جلال زير بازويش را گرفت تا بلندش كند. رضا روى تخت نشست و دستهايش را جلو دهانش گرفت. حالت تهوع داشت. ناصرى سطل زباله را آورد. جلال كتفهايش را چسبيد. ناصرى سرش را روى سطل خم كرد و عق زد.