22ستون به ستون جلو رفتم. در انتها به در چوبى بزرگى رسيدم.
مأمورى بيرون در ايستاده بود. پشتش به در بود. يك لحظه هوس كردم با كشيدن دستى و بوسهاى به در، دلم را خنك كنم. دستگيرۀ بزرگ و فلزى را به دست گرفتم. هنوز صورتم با در تماس نگرفته بود كه فريادى بلند شد. مأمور عصبى، شانهام را گرفت و كشيد و گفت: «حاجى حرام...»
فكر كردم اينجا هم تهران است. عادت به حرف شنيدن و بىپاسخ گذاشتن، نداشتم. گفتم: «لا حرام حاجى... متبرّك»
غيظش گرفت. هولم داد به بيرون از مسجد و گفت: «حرام...
حرام...» برگشتم و گفتم: «دوستم داخل حرم است.»
خواستم راهم را بكشم و بروم داخل. جلويم سينه سپر كرده بود و نمىگذاشت. چشمهايش بدجورى ورقلمبيده بود. ترس برم داشت. چه اشتباهى كرده بودم. ناچار كفشم را از داخل نايلون بيرون كشيدم. پاكردم و به راه افتادم. نمىدانستم بايد از كدام طرف بروم. نگاهى به دور و برم انداختم و نگاهى هم به گلدستههاى بلند كه شبيه هم بودند. يادم آمد از باب جبرئيل وارد حرم شده بوديم. قرار بود حملهدار كاروان هم در محوطۀ بين حرم و بقيع بايستد. خيالم راحت شد. پيدا كردن باب جبرئيل يا بقيع كار سختى نبود.
راه افتادم به طرف دستفروشهايى كه اجناس خود را پهن كرده بودند.
اغلب زنان و دختران كم سن و سال سياهپوست بودند. گرم تماشاى اجناسشان شدم كه اغلب بُنجل بودند.
قصد خريد نداشتم. نگاهى به ساعتم انداختم. چند دقيقهاى به وقت