23قرار مانده بود. دلم شور افتاد. از عابر عربى پرسيدم:
«بقيع كجاست؟»
چند بار گفت: «بقيع؟...» سرم را تكان دادم با دست اشاره كرد به پشت مسجد. چارهاى نبود، بايد مسجد را دور مىزدم. راه افتادم. سعى كردم بدوم. اما حتّى تند رفتن هم از بين آن همه جمعيّت امكان نداشت.
دويست، سيصد مترى كه رفتم، راه بسته بود. كارگرها مشغول كار بودند.
درمانده و مستأصل شده بودم. از مأمورى پرسيدم: «بقيع... بقيع كجاست؟» با دست اشاره كرد كه كارگران را دور بزنم. حالا ده دقيقهاى هم از وقت گذشته بود. اگر همين طور راه مىرفتم، يك ربع ديگر مىرسيدم. ناچار دويدم. اهل ورزش و دويدن هم نبودم. خيلى زود نفسم گرفت و به سختى بالا آمد. به هر جانكندنى بود به راهم ادامه دادم.
پرسانپرسان رفتم تا نفسنفسزنان رسيدم به باب جبرئيل. در محوطۀ جلوى باب جلال را ديدم كه داشت به داخل مسجد سرك مىكشيد.
صدايش زدم. برگشت و نگاهم كرد و جلو آمد. با ناراحتى گفت: «كجايى تو؟»
نگاهى به ساعتم انداختم. نيمساعت از وقت قرار گذشته بود. گفتم:
«راستش راه را گم كردم.»
گفت: «اصلاً تو بيرون از حرم چه مىكنى؟»
حرفى نداشتم كه بزنم. گفت: «يك مشت پيرمرد و پيرزن را توى اين آفتاب داغ معطل خودت كردهاى!»
توضيح دادم كه چه شده است. انگار دلايلم برايش قانعكننده نبود.