21رسيديم بالاى سر حضرت. جاى سوزن انداختن نبود. ناگهان بغض گره خوردهام بالا آمد. راه نفس را بست. سرم را به ستون كوبيدم و گفتم:
«السلام عليك يا رسولاللّٰه...»
چيزى در درونم جوشيد. به غليان آمد و مرا سبكبال از زمين كند و در درياى ناشناختهاى رهايم كرد... و رها شد...
دو ركعت نماز تحيّت را به سختى خواندم. از هر طرف تنه مىخوردم. جا تنگ بود. گاهى جمعيّت مثل موج پيچوتاب مىخورد و تعادلم را به هم مىزد.
بعد از نماز همان جا ايستادم و چشم به حرم دوختم و به مردمى كه درصدد بودند دور از چشم مأموران اطراف حرم، دستى به ديوار مشبّك كه قبر پيامبر صلى الله عليه و آله پشت آن بود بكشند و تبرّك بجويند. اما نگاه مأموران مجال نمىداد. غرولند و تشر و گاهى مشتى حوالهشان مىشد و اينكه:
«حاجى حرام... حرام.»
با اينكه وسوسه شده بودم تا ديوار مشبك را محكم بچسبم و ببوسم و اشك بريزم، خود را عقب كشيدم. مىخواستم كمى از فشار جمعيّت دور باشم. جلال سرش را به ستونى تكيه داده بود و زيارتنامه مىخواند.
كمكم از حرم دور شدم. جا به جا مردم نشسته بودند. بعضىها قرآن مىخواندند و عدّهاى هم گپ مىزدند. بناى جديد مسجد توى چشم مىزد. دهها ستون و تاقهاى سنگى دست به دست هم داده بودند تا عظمت اين بناى بزرگ را به رخ بكشند.