18
3
صبح رسيديم به مدينه، خسته و خوابآلود. از دور گلدستههاى مسجدالنبى پيدا بود. هر چه سعى كردم گنبد سبز مسجد را ببينم، نشد.
اتوبوس از چند خيابان گذشت و مقابل هتلى ايستاد. ساك و چمدانها را برداشتيم و رفتيم داخل. غسلى به نيّت زيارت حرم پيامبر صلى الله عليه و آله كه حالم را جاآورد و صفايى بخشيد. صبحانه را خورديم و راه افتاديم به طرف حرم.
دلم بىقرار بود و چشمهايم بىقرارتر. آپارتمانهاى سفيد و خوشساخت و اتومبيلهاى شيك و مدلبالا هيچ نشانى و يادى از مدينۀ پيامبر نداشت. فكر مىكردم مدينه يك شهر باستانى است با بافت سنتى و خانههاى قديمى كه مىتوان از زواياى مختلفش چهارده قرن پيش را تجسّم كرد. تمدن بزرگ اسلام را در آن ديد و با تاريخ تجديد خاطره نمود. اثرى از آن مدينۀ خيالى من نبود. شهرى بود مثل همۀ شهرهاى مدرن امروز. وقتى مسئله را با جلال در ميان گذاشتم، گفت: «عجله نكن.
جاهايى هست كه هميشه بوى عطر پيامبر رو مىده. اگه چشم دلمون باز