19باشه صداى پاى على عليه السلام رو هم مىشه شنيد.»
متوجّه منظورش نشدم. پرسيدم: «يعنى كجا؟»
با دست به جلو رويمان اشاره كرد و گفت: «بقيع!»
يكّه خوردم. ما در ضلع شرقى بقيع بوديم. از دور چيزى ديده نمىشد. فقط ديوارهاى دوجداره را مىديدم كه عدهاى كارگر و بنّا مشغول سنگكارى آن بودند. از قسمت جنوبى بقيع گذشتيم. سرها به سمت بقيع بود. عدّهاى زير لب زمزمه مىكردند و اشك مىريختند. من فقط بو مىكشيدم. بغض در گلويم جا خوش كرده بود. بوى خاك، خاك بقيع را مىشد حس كرد به ياد چهار امام معصومى بودم كه در بقيع دفن بودند.
گذشتن از كنار بقيع و دل كندن از اين ناديده مشكل بود؛ امّا گنبد خضرايى مسجدالنبى ما را به سوى خود مىكشيد. به جلال گفتم: «اگه نبود اين گنبد سبز، پاها همين جا به گِل مىنشست.»
با چشمهاى اشكآلودش نگاهم كرد و گفت: «چه تعبير قشنگى!»
از بوى بقيع گذشتيم. گفته بودند صبحها و عصرها يك ساعتى در بقيع را باز مىكنند، و همين، گذشتن و دل كندن از بوى بقيع را تا حدى قابل تحمل مىكرد.
گذشتيم و رسيديم به محوطۀ باز حرم. رو در روى گنبد سبز ايستاديم. انفجار بغضها در گلوها و صداى هقهق زائران و سيلاب اشك فضاى مقابل حرم را پوشانده بود.
ميان بُهت و ناباورى گرفتار بودم. دلم بىتاب مىزد. حاجآقا