31محمد بن عبدالملك بودم كه شنيدم شخصى ادعاى نبوت كرده و در اين جا محبوس است.به ديدن او رفتم و پولى به نگهبانان دادم تا اجازۀ ملاقات به من دادند.وقتى نزد او رفته و مقدارى صحبت كردم،او را مردى عاقل و با فهم يافتم.از او پرسيدم:جريان تو چيست؟ گفت:من عابدى هستم كه در مقام رأس الحسين عليه السلام در شام عبادت مىكنم.شبى در آن جا مشغول عبادت بودم كه شخصى نزد من آمد و گفت:برخيز.من برخاستم و با او حركت كردم.چند قدمى بيشتر نرفته بوديم كه به مسجد كوفه رسيديم،او نماز خواند و من هم نماز خواندم و بعد حركت كرديم و پس از پيمودن چند قدم به مسجد رسول خدا صلى الله عليه و آله در مدينه رسيديم.سلام بر پيامبر صلى الله عليه و آله كرده،نمازى خوانديم و حركت نموديم.پس از مدت كوتاهى به مكه رسيديم،پس مناسك حج و عمره را با او به جا آوردم و همين كه ايام حج تمام شد،بلافاصله به شام در محل عبادت خودم رسيدم و آن شخص ناپديد شد و من در حال تعجب باقى ماندم.
يك سال گذشت،باز آن شخص ظاهر شد و مانند سال قبل مرا به كوفه و مدينه و مكه برد و اعمال حج به جاى آورديم،سپس مرا باز گرداند.
چون خواست برود،او را قسم دادم كه خود را معرفى كند.فرمود:من محمد بن على بن موسى بن جعفر (امام جواد) هستم.من اين جريان را براى ديگران نقل كردم،خبر دهان به دهان گشت تا به گوش محمد بن عبدالملك رسيده مأموران او آمدند و مرا دستگير كرده و به زندان انداختند و تهمت ادعاى پيامبرى بر من بستند.
على بن خالد گفت:من به او گفتم:حال و جريان خودت را بنويس تا من نزد محمد بن عبدالملك ببرم،شايد مفيد باشد.او قصۀ خود را نوشت و من آن را به وسيله شخصى به نزد محمد بن عبدالملك فرستادم.