37دو بود! جالب است كه آدم كارى پيش خود مىكند، خودش هم فلسفهاش را نمىداند. داشتم به اين مىانديشيدم كه يكباره تلنگرى به افكارم خورد كه اى مرد! در مسجدالنّبى جا قحط بود كه اين جا بنشينى كه اين همه گرفتارى...؟ تبمسى كردم. البته كسى نديد.
هفت ديار عشق
مدير كاروان مرتب مىگفت: يااللّٰه زود باشيد، صبحانهتان را ميل كنيد و سريع به اتوبوسها سوار شويد تا بتوانيم تمام جاهايى كه جزو برنامهمان هست، ببينيم. به اتفاق همسرم و نهنه گلوارى در صندلى رديف اول اتوبوس دو طبقه جا گرفتيم تا به راحتى همه خيابانها و اطراف را ببينيم.
در مسير راه هر كسى به چيزى نگاه مىكرد. ولى من يكى، به نخلستانها و باغچهها، به ويژه باغچههايى با ديوارهاى گلى و بسيار قديمى! چرا؟ به خاطر اين كه تصويرى از مدينه قديمى در ذهنم نقش مىبست. اتوبوس در محوطهاى نزديك به قبرستان شهداى احد كه مىگفتند هفتاد و چند نفر در آن جا دفن هستند، نگه داشت. همه كه پياده شدند، مدير كاروان با پرچمى كه در دست داشت، جلو افتاد و افراد را با خود برد روى تپهاى سنگى كه جلوى قبرستان همچنان پابرجا مانده بود. روحانى همه را دور خود جمع كرد، از همان بالاى تپه موقعيت جنگى رسول خدا با كفار قريش را توضيح داد. تپهاى را نشان داد و گفت: «رسول خدا صلى الله عليه و آله فردى به نام عبداللّٰه جبير را با چهل تن از تيراندازان در آنجاگماشت و تأكيد كرد و فرمود كه هرگز سنگرتان را ترك نكنيد. ولى به محض پيروز شدن لشكر اسلام همۀ آنها به غير از عبداللّٰه و چند نفر، به خاطر جمع كردن غنايم پايين آمدند و خالدبن وليد هم، با سواره نظامش، از آن دره پايين آمد و