24طى مىكردند! اى واى من...!
حدود ساعت 24، اتوبوسها از فرودگاه به سوى مدينه حركت كردند. اتوبوسها در تاريكى رفتند و رفتند. كمكم داشتم آرام مىگرفتم.
چرتم برد، فقط افسوس مىخوردم كه چرا روز نيست تا بيابانها، كوهها، دشتها، سنگها و كلوخها را ببينم. ديدن يك قطار شتر در صحراى عربستان را بر زيبايىهاى اروپا ترجيح مىدادم. اين جا همه چيز حرف مىزند. فقط بايد چشم دل باز كرد. در اين جا بايد با گوش دل به صداى سكوت گوش داد. بايد نجواى صحرا را شنيد.
نيمه خواب بودم كه آقاى حاجمحمد صنوبرى مدير كاروان بلندگو را در دست گرفت و صلواتى فرستاد. همه از خواب بيدار شدند. ساعت از 3 بامداد گذشته بود. مدير كاروان گفت: «ما نزديك مدينه هستيم و از اين دو راهى به بعد غير مسلمان حق ندارد برود». حالا مرد مىخواهد كه گريه نكند! ديگر آن سعى و تلاشم براى گريستن آرام و در خفا، به هم ريخت.
عنان و اختيار خودم را از دست دادم. گريستم، با صداى بلند گريستم، زار زدم، دلى از عزا درآوردم و با تمام وجود گريستم! آخ كه چه زيبا لحظههايى بود! خدايا! رسولا! اماما! من بدبخت را به عنوان يك مسلمان مىپذيريد و به من رواديد مىدهيد؟ فعلاً به همين راضىام. همين قدر كه به عنوان يك مسلمان به من اجازه ورود مىدهيد، از سرم هم زياد است.
حال مرا بپذيريد تا بگويم كه با چه بار سنگينى از گناه آمدهام. مرا بپذيريد تا بگويم كه در اين بحر كرم غرق گناه آمدهام، مرا بپذيريد تا بگويم كه به ديوان عمل نامه سياه آمدهام.
تا همين جا كه مرا به شهر رسول خدا مىپذيريد، نشانۀ رحمت بيكران توست.