23دور است.
از پنجره بيرون را نگاه كردم. چراغهاى رنگارنگ و منظم شهرى ديده مىشد. از مهماندار ديگرى سئوال كردم كه در كجا هستيم؟ به ساعتش نگاه كرد و گفت: «روى عمان هستيم». پس ديگر چيزى نمانده كه داخل فضاى عربستان شويم؟ خودم را سرزنش مىكردم كه اى تهىدست رفته به بازار ترسم كه پُر نياورى دستار.
اى كسى كه بر مهماندار خُرده مىگيرى، خودت از قافله چقدر به دورى؟ و باز خودم را سرزنش كردم كه اى كه پنجاه رفت و در خوابى تو پنجاه سال خواب بودى حالا فقط تلنگر كوچكى به انديشهات خورده كه آن هم به فضل و كرم فرزند پيامبر بوده و از بركت شنيدن بانگ مؤذن در آن سحرگاه. مواظب باش كه بر ديگران خرده نگيرى كه همين را هم از دست مىدهى. تازه اگر شايستگى تقرب به ديار دوست را مىداشتى كه بايد با جسم و جانت احساس مىكردى و نياز به سئوال كردن نبود.
20 دقيقه بعد؛ آه، اين ديگر عربستان است! اين همان سرزمين وحى است! آن تعداد قليل چراغ كه در آن دورها مشاهده مىشود، شايد روستايى است يكه و دست نخورده و نمونهاى از زندگى قبيلهاى عصر پيامبر صلى الله عليه و آله باشد. چقدر دوست دارم كه شبى را در همان جا باشم. يقيناً يك شب زندگى در آنجا را با تمام مشقّاتش بر زندگى در لندن و پاريس ترجيح مىدهم. در اين جا انديشهام شعاع بيشترى خواهد داشت.
دارم خجالت مىكشم! خدايا شرم مىكنم از اين كه من در فضا، راحت و در رفاه و در جايى پرواز مىكنم كه در آن پايين بهترين و برترين بندگانت پاى پياده، و با شتر و اسب، با صد زحمت و مشقّت، اين راهها را