24من يداللّٰه بسته را ديدمشهسوار شكسته را ديدم
كس نداند كه بر خدا چه گذشتلحظهاى كان عمود عشق شكست
چه بگويم از آن شهيد شرفشهريار شكوهمند نجف
كه خداوند را نشان جلى استشاهكار سترگ عشق على است
هر چه گويم كمال بىهنرى است«كه على خود محمّد دگرى است» 1
به خدا، خود على نشانۀ اوستباغ پرديس عشق، خانۀ اوست
آتش افتاد در بهشت علىخانه سوزى است سرنوشت على
شعلههاى نفاق چون افروختآشيان هماى رحمت سوخت
كوچههاى «مدينه» مىدانندكه غماواى عشق مىخوانند
از همين كوچهها فرشتۀ نورروزگارى نموده است عبور
به كه گويم هوا معطّر اوستدل تبدار من كبوتر اوست
در دلم درد و ديده الماسينپاى پرآبله، بر لب ياسين
چشم بر هر چه زد نشانى داشتگوش بر هر كه زد گمانى داشت
يافتم درگه نيازم راقبلۀ آبى نمازم را
كه در او يك خداى تنها بودحسنين و على و زهرا بود
بر درش همچو سرو باليدمسر نهادم به درد ناليدم
كاى خداوند فرّ و فيروزىكه سراپا چو شمع مىسوزى
اين در سوخته نشانۀ توستمىنمايد كه خانه، خانۀ توست
به درت تا ابد كمر بستهايستاده، نشسته و خسته،
خواهم استاد تا فراز آيىيا به پرسيدن نياز آيى
از در تو مگر توان رفتناز در چون تويى چه سان رفتن
چه گشايى در و چه نگشايىقبلهگاه همارۀ مايى
كوچههاى مدينه تا زنده استاز خيال رخ تو شرمنده است