112مسجد، بجاى نياورد! همين فرياد سبب شد كه همان ساعت، مردم در مسجد گردآمدند. ابنزياد نماز عشا را خواند و به منبر رفت و مردم را درباره پناه دادن مسلم در خانههاى خود، تهديد كرد و براى هركس كه مسلم را نزد او آورد، جايزهاى تعيين كرد. نگهبانان را نيز مأمور كرد كه يك به يك خانههاى كوفه را جستوجو كنند تا مسلم را بيابند و نزد او آورند.
از آن سو، بلال پسر آن پيرزن كه مسلم را در خانه خود جاى داده بود، چون صبح شد به نزد عبدالرحمان بن محمد بن اشعث رفت و او را از پناه گرفتن مسلم ابن عقيل در خانه مادرش باخبر ساخت. عبدالرحمان نيز به دارالاماره رفت و نزد پدرش كه در آنجا كنار ابنزياد نشسته بود، رفت و آهسته با او سخنى گفت. ابنزياد پرسيد: «چه گفت؟» محمد بن اشعث پاسخ داد: «به من خبر داد كه پسر عقيل، در يكى از خانههاى ماست». ابنزياد با چوبدستى خود به پهلويش زد و گفت: «برخيز و هماكنون او را به نزد من حاضر ساز».
ابومخنف نقل كرده است كه ابنزياد، محمد بن اشعث را با شصت يا هفتاد تن كه همه از تيره قيس بودند، براى دستگيرى مسلم، فرستاد. زمانىكه آنها به خانه طوعه رسيدند، مسلم با شنيدن صداى سم اسبان و بانگ مردان، دانست كه به سراغ او آمدهاند. ازاينرو با شمشير به سوى آنها بيرون آمد. آنها به آن خانه هجوم بردند. مسلم نيز به آنها حمله كرد. همراهان اشعث كه چنين ديدند، بالاى پشت بام رفتند و از بالا به مسلم، سنگ پرتاب كردند و دستههاى نى را آتش زدند و بر سر او ريختند.
مسلم كه چنين ديد، با شمشير كشيده، خود را به كوچه رسانيد و با آنها به پيكار پرداخت. محمد بن اشعث گفت: «اى جوان! تو در امانى. خود را به هلاكت ميفكن». اما مسلم همچنان مىجنگيد و رجز مىخواند. محمد بن اشعث در حالىكه بدنش پر از زخم و از جنگ ناتوان و درمانده شده بود، پيش آمد و گفت: «اين مردم تو را نخواهند كشت و آزار نخواهند داد». مسلم كه نفسش بريده بود، به ديوار خانهاى تكيه داد. محمد