111آن مرد همانجا نشسته است. به او گفت: «مگر آب نخوردى؟» مسلم گفت: «چرا». طوعه گفت: «پس به نزد زن و بچهات برو». مسلم ساكت شد. وى براى بار دوم و سوم، اين سخن را تكرار كرد. اما مسلم از جاى خود حركت نكرد. در مرتبه چهارم گفت: «سبحان الله! اى بنده خدا برخيز و به نزد زن و بچهات برو و خدايت تندرستى دهد كه نشستن تو در اينجا، شايسته نيست و من اجازه نمىدهم اينجا بنشينى».
مسلم برخاست و گفت: «اى زن! من در اين شهر، خانوادهاى ندارم. آيا مىتوانى در حق من نيكى كنى و پاداشى بگيرى؟ شايد روزى پاداش تو را بدهم». طوعه گفت: «آن خوبى و نيكى چيست؟» مسلم گفت: «من مسلم بن عقيل هستم. اين مردم، به من دروغ گفتند و فريبم دادند و دست از يارى من كشيدند». طوعه پرسيد: «تو مسلم هستى؟» گفت: «آرى». طوعه گفت: «به خانه درآى». او را به اتاقى برد و آنجا را برايش فرش كرد و شام براى وى آورد.
در اين هنگام، پسرش بلال رسيد و متوجه شد كه مادرش بدان اتاق، زياد رفتوآمد مىكند. علت را پرسيد. زن گفت: «پسرم از اين سؤال بگذر». اما پسر اصرار ورزيد. طوعه گفت: «پس نبايد به هيچكس بگويى» و او را سوگندها داد كه به كسى نگويد. پسر نيز سوگندها خورد تا بالاخره جريان را به پسر گفت. آن پسر خوابيد و دم فرو بست.
(تصوير شماره 89)
از آن سو، ابنزياد كه ديد سروصداها افتاد و ديگر از ياران مسلم، هياهويى شنيده نمىشود، به اطرافيان خود گفت: به پشت بام برويد و بنگريد چه خبر است. آنها از ديوارها سر كشيدند و چراغها و مشعلها را روشن كردند و به پايين آويختند تا به زمين رسيد و به وسيله آن زير سقفها و زواياى مسجد را از بالا نگريستند و كسى را در آنجا نديدند.
جريان را به ابنزياد اطلاع دادند و او در مسجد (باب السُّدّه) را باز كرد و وارد مسجد شد و دستور داد، جار بزنند كه از پيمان ما بيرون است كسى كه نماز عشا را در اين