113بن اشعث نزديكتر شد و گفت: «تو در امانى». مسلم گفت: «من در امانم؟» محمد بن اشعث و همراهانش گفتند: «آرى. تو در امانى». مسلم گفت: «به خدا سوگند! اگر امان شما نبود، دست در دست شما نمىگذاردم».
در اين هنگام، شترى آوردند و مسلم را بر آن سوار كردند. همراهان محمد بن اشعث، گرد وى را گرفتند و شمشير از گردنش باز كردند. در اين حال، اشك از ديدگان مسلم سرازير شد و دانست كه آنها، او را خواهند كشت. پس به آنان گفت: «اين نخستين بىوفايى و پيمانشكنى شما بود». محمد بن اشعث گفت: «اميدوارم كه آسيبى به تو نرسد». مسلم گفت: «پس چه شد امان شما؟» و عبارت استرجاع گفت و گريست. عبيدالله بن عباس سلمى به او گفت: «كسى كه خواهان رياست و قدرت باشد، نبايد براى همانند اين اتفاقات، گريه كند». مسلم گفت: «به خدا سوگند! من براى خويشتن نمىگريم و از كشته شدن نمىنالم. اما براى خاندانم مىگريم» كه به سوى من مىآيند؛ براى حسين و خاندان حسين مىگريم. سپس رو به محمد بن اشعث گفت: «به خدا! گمان من آن است كه تو نتوانى از عهده آن امانى كه به من دادهاى، برآيى». آنگاه از او درخواست كرد كه كسى را بهسوى حسين بن على(ع) بفرستد تا جريان را به اطلاع وى برساند و از او بخواهد كه از بين راه برگردد. پسر اشعث گفت: «به خدا سوگند! من اين كار را خواهم كرد».
چون مسلم را به در قصر آوردند، چشمش به كوزه آبى افتاد كه بر در قصر گذارده بودند. گفت: «از اين آب، به من بنوشانيد». مسلم بن عمرو باهلى گفت: «مىبينى كه چه آب سردى است. به خدا! قطرهاى از آن، نخواهى چشيد تا در آتش دوزخ، از آب سوزان بياشامى!». مسلم به او گفت: «واى بر تو، مادر به عزايت بنشيند! به راستى كه چقدر جفاپيشه و سنگدل و فرومايهاى و چه اندازه قساوت قلب دارى. اى پسر باهلى! تو به آب سوزان و خلود در آتش دوزخ، از من سزاوارترى».
به نقلى، عمرو بن حُريث كه شاهد ماجرا بود، سليم غلام خود را فرستاد و كوزه