211
خورشيد سر بريده
چشمى گشوديم و ديديم، خورشيدمان سر بريده است
بىرحم دستى از اين باغ، يك دامن آلاچيده است
شيون كن اى دل، دل من! وقتى در اين خاك تشنه
اين سو سپيدار زخمى، آن سو صنوبر خميده است
آه اى علمدار برگرد، بى تو در اين خيمۀ زرد
يك حسرت سرخ، يك درد، در سينهام قد كشيده است
وقتى كه از عشق خواندى، با حنجر پاره پاره
ديگر چه جاى رباعى؟ ديگر چه جاى قصيده است؟
آن سر كه بر نيزهها بود، بر بام تاريخ مىگفت:
پايان اين فصل خونين، آغاز صبح سپيده است
فاطمه سالاروند