121
روزى از آنجا كه دلى داشت تنگ
زد به درِ كعبه، سر خود به سنگ
گفت خدايا پس هر محنتى
سوى من افكن نظر رحمتى
راه حج و عمره بسى رفتهام
بهر تو، نى بهركسى رفتهام
دل به وفاى تو گرو بودهام
بى سر و پا در تك و دو بودهام
زين سفرم نيست به كف حاصلى
نى سر وقتى نه به سامان دلى
هيچ ندانم كه مرا حال چيست
بخت مرا مايه اقبال چيست
شب چو درين درد فروشد به خواب
آمدش از حضرت بىچون خطاب
كاى به رهم پاى ز سر ساخته
بر همه زين پاى سر افراخته
گر نه تو را خواستمى كى چنين
دادميت ره سوى اين سرزمين
حاصلت اين بس كه تو را خواستم
باطنت از شوق خود آراستم
ره بهسوى خانه خود دادمت
بر در هركس نفرستادمت 1
«وقتى تو به اينجا آمدهاى يعنى خدا تو را خوانده است و تو به لبيك او لبيك گفتهاى، و حالا اين با تو است كه امر او را چگونه پاسخ دهى! به حنجرهام، به صدايم، به مغزم و به تك تك اندامهايم مىگويم: بگو! بگو! بگو پذيرفتم خدايا! پذيرفتم كه نيست شريكى براى تو. حال نخلها چه زيبايى غريبى پيدا كرده است! آسمان چه رنگ عجيبى دارد، و هوا چقدر مطبوع و قابل لمس شده است. آه خدايا! چه رقت قلبى پيدا كردهام! مىترسم راه رفتنم بر خاك، آزارش دهد و سايهام بر درختها غمگينشان كند. چه يگانگىاى با همه موجودات زنده پيدا كردهام، چه آرامشى، چه اوجى! يعنى خدا را يافتن اين همه عظمت به دنبال دارد؟! »من» از درون من فرياد مىكند، آرى؛ زيرا خدا حقيقت و محبت است، وجدان و اخلاق است، ايمان است. ولى يافتن خدا چندان هم