120
آن يكى الله مىگفتى شبى
تا كه شيرين مىشد از ذكرش لبى
گفت شيطان: آخر اى بسيار گو!
اين همه الله را لبّيك كو؟
مىنيايد يك جواب از پيش تخت
چند الله مىزنى با روى سخت
مرد كه ديد ظاهراً حرف شيطان، منطقى است، و تاكنون لبّيكى از معبود نشنيده است، تحت تأثير سخن او قرار گرفت و از آن پس لب از ذكر خدا فروبست و ديگر الله نگفت. شبى در عالم رؤيا، خضر پيامبر(ع) را ديد كه به او گفت: «چرا مناجات خودت را رها كردى؟» پاسخ داد: «چون پس از آن همه مناجات و سوز و گداز، يكبار لبّيكى نشنيدم». او شكسته دل شد و بنهاد سر
ديد در خواب او خضر را در خُضَر 1
گفت: هين از ذكر چون واماندهاى؟
چون پشيمانى از آن كش خواندهاى؟
گفت: لبيكم نمىآيد جواب
زان همى ترسم كه باشم ردّ باب
خضر گفت: «ولى من از طرف خدا مأمورم كه پاسخ تو را بدهم. خدا مىفرمايد: آن «الله» تو، برآمده از كشش من است. آن درد و سوز و عشق و شوقى كه ما در دل تو قرار داديم، لبيك ماست و عشق و خوف تو نشانۀ لطف ما در حق توست». گفت آن الله تو لبيك ماست
و آن نياز و درد و سوزت پيك ماست
حيلهها و چاره جويىهاى تو
جذب ما بود و گشاد اين پاى تو
ترس و عشق تو كمند لطف ماست
زير هر يا ربّ تو لبيكهاست 2
عبدالرحمان جامى نيز در حكايتى دلنشين در اينباره مىگويد: پور موفّق كه به توفيق حق
بُرد ز هر پير موفق سَبق
باديۀ كعبه بسى مىبريد
محنت آن راه بسى مىكشيد