80و نكته آن اين است كه توسعه شغل صفوان به اندازهاى بود كه از كوفه تا بغداد و از بغداد تا مكه را فراگرفته بود؛ بهگونهاى كه حاكم ستمگر عصر او (هارون) از او شتر كرايه ميكند.
صفوان داستان را چنين بازگو ميكند: روزى به محضر امام ابوالحسن حضرت موسى بن جعفر (عليه السلام) وارد شدم. بعد از احوالپرسى، امام فرمود: اى صفوان!
«كُل شيء مِنك حَسَن جَميل» ؛ كارهاى تو همه خوب و زيبا و پسنديده است، مگر يك كار. در شگفت شدم و عرض كردم: جانم فدايت! كدام كار من مناسب نيست؟ فرمود:
«اِكرائك جمالك مِن هذا الرَجُلِ» ؛ يعنى كرايه دادن شترانت به اين مرد (هارون) . به امام عرض كردم: به خدا سوگند من در راه فساد و ستم و شكار كردن و لهو و لعب به او كرايه ندادم؛ بلكه براى سفر حج كرايه دادم. از اين گذشته من خود همراه او نيستم؛ بلكه غلامان من اين كار را انجام ميدهند و آنان را به مكه ميبرند. امام فرمود: اى صفوان! آيا كرايه شترانت بر ذمّه آنان هست يا نه؟ گفتم: بله، جانم فداى شما! فرمود: آيا دوست دارى تا هنگاميكه كرايهات را از آنان وصول كنى، آنان زنده باشند؟ گفتم: بله. فرمود:
«فَمَنْ اَحَبَّ بقاءَهُم فهو منهم ومَنْ كان منهم وَرَدَ النارِ» ؛ هر كس حيات و زندگى آنان را دوست داشته باشد، از آنان شمرده ميشود و در حكم آنان است، و هر آن كس كه با آنان باشد، داخل جهنم خواهد شد.
صفوان ميگويد: رفتم و هر آنچه شتر داشتم، همه را فروختم. خبر اين كار من منتشر شد و به گوش هارون رسيد. مرا خواست و گفت: صفوان! شنيدهام شترانت را فروختهاى؟ گفتم: بله. گفت: چرا؟ ! گفتم: من ديگر پير شدهام و سنى از من گذشته؛ قدرت كار ندارم و غلامان هم وظيفهشان را خوب انجام نميدهند. هارون كه فهميده بود چه چيز باعث اين اقدام من شده، گفت: هيهات! ميدانم به اشاره چه كسى شترانت را فروختى. او موسى بن جعفر است. گفتم: مرا با موسى بن جعفر چه كار؟ ! گفت: اگر خوشرفتارى و حُسن سلوك تو نبود، همانا تو را ميكشتم. 1