170
حبيب بن مظاهر
محمود تارى (ياسر)
بود در صحراى ايثار و بلا
پير جانبازى به دشت كربلا
همّت از آن پير، همت مىگرفت
مردى از او درس غيرت مىگرفت
ديدۀ هستى نديده تا به حال
پيرمردى اينچنين با شور و حال
شوق جانبازى به گرمى داشت او
غم ز قلب يار برمىداشت او
پير ميداندار دشت عاشقان
تير مژگان دارد و قدّ كمان
تا كه در عالم سرافرازى كند
در حريم يار، جانبازى كند
تا نباشد از شهادت بىنصيب
رفت در ميدان جانبازان، حبيب
آنكه رنج و غم، هَماغوشش بوَد
جوشن ايثار، تنپوشش بود
جرعهنوش شهد عشق يار شد
مست از آنرو طالبِ ديدار شد
تير دشمن تا نشيند در برش
مىگشود آغوش، زخم پيكرش
شهدها نوشيد از دست طبيب
گشت قربانِ حبيبِ خود، حبيب