72برايش نقل مىكند. آن وقت مرد با تعجب به شيخ مىگويد: مگر شما جواب سلام حضرت را نمىشنويد؟ ! شيخ مىگويد: من تعجب كردم و خلاصه در جواباو متحير ماندم كه چه بگويم. خواستم بدانم او چه كاره است كه به اين مقام رسيده؛ پس شروع كردم به تحقيقات از حالات شخصى او. گفت: هيچ، آن كه بر دوشم بود، پدرم بود و اين هم مادرم (اول پدرش را به حرم برده بود و حالا مىخواست مادرش را ببرد) . باغى داريم و در همانجا زندگى مىكنيم. از نخلستان به ما خرما مىرسد. خلاصه زندگىمان با قناعت از همان باغ مىگذرد، شكر خدا. با خودم گفتم: اين شخص دارد نان حلال مىخورد. پرسيدم: تو از كى جواب مىشنوى؟ گفت: اربعين يكى از سالها قرار شد به كربلا بيايم. پدرم گفت من هم با تو مىآيم. الاغى داشتيم؛ گفتم: شما سوار الاغ شو و من هم پشت سر شما مىآيم. مادرم گفت: من هم مىآيم. حالا دو نفر آدم پير و فقط يك الاغ داشتم. فكر كردم كه چه كار كنم؟ با خودم گفتم مادرم را سوار بر الاغ مىكنم و پدرم را به دوش مىكشم. پس هر وقت خسته مىشدم، مىنشستم و خستگى مىگرفتم. آمديم تا رسيديم به دستهها و با آنها وارد حرم شديم و گفتم: السلام عليك يا اباعبدالله، و جواب شنيدم. فهميدم كه از خدمت به پدر و مادر، به اينجا رسيدهام و احساسمىكنم اين جواب را كه مىشنوم از اين جهت است.
اين داستانى است كه در نجف خيلىها مىدانستند. مرحوم آقا شيخ حسين كه از ائمه جماعات نجف بود، اين داستان را براى افراد نقل مىكردند.
از فرصتى كه براى اين گفتوگو اختصاص داديد، سپاسگذاريم.