17
نجفيّات 1نكتهها، احاديث و خاطرههاى خواندنى از نجف اشرف
جواد محدثى
1. حضرت ابراهيم (ع) در مسير حركت به سوى سرزمين مكّه، شبى در نجف ماند. به بركت حضور وى، زلزله از آنجا برداشته شد. مردم از او خواستند كه در آنجا بماند؛ نپذيرفت، ولى گفت: اين سرزمين را مىفروشيد؟ گفتند: از آنِ تو؛ زمينى است كه چيزى نمىروياند. فرمود: دوست دارم بخرم. گوسفندانى را كه همراه داشت، به آنان بخشيد و گفت: دوست ندارم رايگان بگيرم. صاحبان زمين، آن را به او بخشيدند و از آن پس، بركت بر آن نازل شد. ابراهيم (ع) فرمود: از نسل من هفتادهزار شهيد از اين سرزمين محشور مىشوند. 2
2. «حبّهْ عرني» گويد: همراه اميرالمؤمنين (عليه السلام) به بيرون كوفه رفتيم. پس چون به وادىالسلام رسيديم، ايستاد و گويا با گروهى سخن مىگفت. مدتى طولانى ايستاده بود و من هم ايستاده بودم. خسته شدم و نشستم. از نشستن نيز خسته شدم و دوباره برخاستم و باز هم خسته شدم و نشستم. برخاستم و عبايم را جمع كردم و عرض كردم: يا على! از اين ايستادن طولانى، دلم براى شما به رحم آمد؛ عبايم را پهن كردم كه روى آن بنشينيد. فرمود: اى حبّه! اين گفتوگو و انس مؤمن است. پرسيدم: آيا ارواح هم با هم انس دارند؟ فرمود: آرى؛ اگر پردهها از جلوى چشمت كنار رود، خواهى ديد كه حلقه حلقه نشستهاند و با هم سخن مىگويند. گفتم: جسمها يا روحها؟ فرمود: روحها. 3