32مىدهم جان و سر خود، دست از تو برندارم
دشمنت گر تيغ آرد يا زند گر كه به تيرم
نيست اى نور هدايت غير مهرت در وجودم
نيست اى مهر ولايت غير عشقت در ضميرم
همچو «ياسر» در حريمت طاير بشكسته بالم
اى تو بالاتر ز هستى من بهدرگاهت حقيرم
شعلههاى عطش
تشنهام اى تشنگان تشنهى جام حسين
سكّهى جان و دلم خورده بهنام حسين
داد ز «هيهات» 1 خود برتن بى روح، روح
زنده كند مرده را روح كلام حسين
كرب و بلايى شود جان و دل و هستىاش
هر كه بتابد بر او نور قيام حسين
جايگهى در جنان دارد از اين آستان
هر كه زجان در جهان گشت غلام حسين
آن كه بر او گريه كرد آورده فطرسش
نى زملائك سلام بلكه سلام حسين