32حال و هواى اتوبوس، رنگ مدينه مىگيرد. داخل صندلى فرو مىروم، چشمانم را مىبندم و تاريخ صدر اسلام را مرور مىكنم: ...هجرت پيامبر به مدينه؛ استقبال مردم؛ پيمان برادرى ميان مهاجران و انصار؛ ساخت مسجدالنبى؛ اذانهاى بلال؛ دويدنهاى حسن و حسين(عليهما السلام) در كوچههاى شهر و نشستن آنان بر شانههاى پيامبر(ص).
صداى حاج آقا رشته افكارم را پاره مىكند. وسط اتوبوس ايستاده است و با انگشت به سمت راست اشاره مىكند. همه سرها به آن سو مىچرخد. خدايا! چه مىبينم؟ منارهها و گنبد نورانى مسجدالنبى كه غرق نور است! به سمت پنجره نيمخيز مىشوم. حاج آقا زمزمه مىكند: «السلام عليك يا رسول الله ... السلام عليك يا حبيبالله ... السلام عليك يا فاطمة الزهرا...!»
بغضها گلوگير شده. بعضىها بلند بلند گريه مىكنند؛ آخر ما به شهر پدرىمان آمدهايم. مگر نه اين است كه پيامبر(ص) و على(ع) پدران اين امت هستند. 1اتاقها را تحويل گرفتهايم. صبح نزديك است. اعلام مىكنند: وضو بگيريد و در طبقه همكف هتل جمع شويد! مدير كاروان مىگويد: «تا حرم پيامبر(ص) راهى نيست؛ حداكثر پنج دقيقه».
سپس تذكرهايى مىدهد. دل توى دلم نيست. باور نمىكنم اين من هستم كه اكنون به سمت مسجد، خانه و مزار پيامبر(ص) مىروم! سر از پا