212سيد مشغول جمع كردن وسايلش مىشود و اين يعنى قصد رفتن و خداحافظى دارد. همگى برمىخيزيم و با خليل خداحافظى مىكنيم. آدرسهاى ايميل و شمارههاى همراه نيز چندبار ميانمان رد و بدل مىشود و سرانجام، با خنده و صميميت از يكديگر جدا مىشويم.
به كودكى مىمانم كه در آغوش مادرش آرميده و در خوابى خوش فرو رفته. دستان پرمهر مادر، موهايش را نوازش مىدهد و از هر هراسى در امانش مىدارد. با كمترين احساس تشنگى و گرسنگى، مادر شيرش را به كامش مىريزد و از هر خوردنى و نوشيدنى ديگر، بىنيازش مىكند.
امّا... و هزار امّا... از وقتى كه دستى بىرحم و نامهربان، گريبانش را چنگ زند و با يك دنيا سنگدلى، او را از آغوش مهربان مادرش بربايد. در چنين شرايطى اشك است كه از چشمهاى كودك فوران مىكند و با آن، همه اطرافيان را به كمك مىخواند.
و حالا چه كسى درك مىكند كه من خودم را از آن كودك ربوده شده، ناكامتر و ناآرامتر مىبينم. تازه چند روزى بود كه با فاصله گرفتن از دايههاى به ظاهر مهربانتر از مادر، طعم شيرين كام گرفتن از مادر هستى را چشيده بودم و نزديك بود با به هم رفتن پلكهايم، آرامشى