213معصومانه را تجربه كنم.
امّا... و هزار امّا... از دست بىرحم زمان كه عقربههايش به سقف سَفَر چسبيده، گريبانم را گرفته و مىخواهد از سرزمين مادرى جدايم كند؛ همانجا كه اولين خانه بود براى آدم و بنىآدم بر روى كره خاكى.
اكنون خوب مىفهمم، حال ذرات آهن را در گردونه ميدان مغناطيسى و حال زمين را در گردش عاشقانهاش به دور كانون گرمى و نور.
نيروى جاذبه اين خانه، به قدرى است كه از دست طواف وداع هم كارى برنمىآيد؛ براى نرم كردن دلم، براى بيرون رفتن از اين خانه.
از نماز طواف وداع كمك مىگيرم. در حال نماز و در كسرى از ثانيه، مرور مىكنم همه قول و قرارهايى را كه در مسجدالنبى، بقيع، مسجد شجره و مسجدالحرام با خدا گذاشتهام و تمام آنچه را با زبان التماس و دعا از او خواستهام، شرمندهام از قولهايى كه تا به حال شكستهام و هراسناكم از قولهايى كه از اين پس مىشكنم.
پنجه بىرحم زمان را بيش از هر وقت ديگر، بر وجودم حس مىكنم كه مرا به بيرون رفتن از حريم حرم وامىدارد. با يك دنيا بىرغبتى، راه مروه را پيش مىگيرم. با گامى به پيش و گامهايى به پس، فاصلهام را با خانه خدا بيشتر مىكنم. با هر چند قدم، بىاختيار سرم مىچرخد تا آخرين تصويرهاى كعبه و مسجدالحرام در ذهنم ذخيره شود. با عبور از لابلاى ستونهاى متراكم مسجدالحرام و پاگذاشتن به مسعى، كمكم كعبه گم مىشود و اين زيباى سياه جامه، از پشت قطرههاى اشك، به رؤيايى شيرين بدل مىشود. از دلم مىگذرد آيا مىشود دوباره مسافر قبله شوم؟!