57
تدفين آفتاب
روز سيزدهم محرم بود، سه روز بود كه اجساد شهدا روى خاك كربلا افتاده بودند و با آن كه لشگريان عمر سعد از آنجا كوچ كرده و به كوفه رفته بودند، از ترس جاسوسهاى ابن زياد كسى جرأت نمىكرد به جسد سيد جوانان جنّت و ياران باوفايش نماز بخواند و دفنشان كند!
گروهى از قبيلۀ بنى اسد، تبار پاكى كه چندين شهيد از بزرگ مردانشان مثل حبيب بن مظهّر و مسلم بن عوسجه و... در كنار سيدالشهدا(ع) غرق به خون افتاد بودند - در نزديكى كربلا زندگى مىكردند و در دل، محبّت آل عدالت(ع) را داشتند، ولى از ترس ابن زياد اقدام به دفن اجساد شهدا نمىكردند تا اين كه گروهى از زنان قبيله، بيل و كلنگ به دست، عزمشان را جزم كردند كه به هر قيمتى كه شده اجساد پاك را دفن كنند و مردان خويش را به باد ملامت گرفتند كه پارۀ تن رسول خدا(ص) در زير آفتاب سوزان مانده و شما داريد مصلحت انديشى مىكنيد؟! ما خود به اين كار اقدام خواهيم كرد!
مردان قوم تا اين شهامت و شجاعت را از زنان قبيله ديدند، خون غيرت در رگشان به جوش آمد و تصميم گرفتند كه اين افتخار بس بزرگ را از آن خود كنند، امّا در عمل واله و مبهوت ماندند، چرا كه اجساد شهدا را نمىتوانستند شناسايى كنند و در همين حيرت و حزن،