28تا هرگاه خطرى پيش آمد، بىدرنگ راه شام را در پيش گيرم.
روزى يكى از غلامان من وارد شد و زنگ خطر را به صدا درآورد و من بىدرنگ همراه همسر و فرزندانم، به سوى شام كه مركز مسيحيت در شرق بود، رهسپار شدم؛ ولى خواهرم در ميان قبيله باقى ماند و به اسارت درآمد...
بقيۀ ماجرا را از زبان خواهر عُدى بن حاتم بشنويم:
پس از اسارت و ورود به مدينه، روزى پيامبر صلى الله عليه و آله براى اداى نماز در مسجد، از كنار خانۀ اسيران مىگذشت. فرصت را مغتنم شمردم و در برابر پيامبر صلى الله عليه و آله ايستادم و به وى گفتم: يا رسول اللّٰه، پدرم درگذشته سرپرستم بود و از من حفاظت مىكرد.
اينك بر من منّت بگذار و مرا به كفيلم برسان.
پيامبر فرمود: كفيل تو چه كسى است؟
گفتم: برادرم عدىّ بن حاتم.
فرمود: همان شخص كه از خدا و رسول او به سوى شام گريخت؟ پيامبر صلى الله عليه و آله اين جمله را فرمودند و راه مسجد را پيش گرفتند.
فردا نيز عين همين گفت و گو ميان من و پيامبر صلى الله عليه و آله تكرار شد و به نتيجه نرسيد.
روز سوم كه از گفت و گو با پيامبر صلى الله عليه و آله نااميد بودم، تصميم داشتم كه ديگر درخواستى نكنم؛ ولى هنگامى كه رسولاللّٰه صلى الله عليه و آله از همان نقطه مىگذشت، جوانى را پشت سر او ديدم كه به من اشاره مىكند تا برخيزم و سخنان ديروز را تكرار كنم. من نيز برخاستم و سخنان روز گذشته را در حضور پيامبر صلى الله عليه و آله تكرار كردم. ايشان در پاسخم فرمود: براى