29
رفتن شتاب مكن، من تصميم گرفتهام كه فردا تو را همراه امينى به زادگاهت بازگردانم.
عُدَى: آن جوانى كه پشت سر پيامبر صلى الله عليه و آله راه مىرفت، على بن ابى طالب عليه السلام بود. طبق وعدۀ رسولاللّٰه صلى الله عليه و آله كاروانى كه در ميان آنها از خويشاوندان ما نيز وجود داشت، به سوى شام مىرفت و خواهرم از پيامبر صلى الله عليه و آله خواسته بود تا با اين كاروان به شام بيايد و به ما بپيوندد. پيامبر صلى الله عليه و آله نيز پذيرفته و مبلغى هم به عنوان هزينۀ مسافرت و مركبى راهوار و مقدارى لباس در اختيارش نهاده بود.
من در شام، در خانۀ خود نشسته بودم؛ ناگهان ديدم شترى با كجاوه، در برابر منزلم زانو زد؛ ديدم خواهرم است، او را به خانه بردم.
خواهرم، زن فهيم، عاقل و خردمندى بود. روزى با وى دربارۀ پيامبر صلى الله عليه و آله گفت و گو كردم و گفتم، نظر تو دربارۀ او چيست؟
گفت: در ايشان فضيلتهاى بسيار عالى ديدم، مصلحت مىبينم كه هر چه زودتر با او پيمان دوستى ببندى؛ زيرا اگر پيامبر باشد، بىترديد، فضيلت از آنِ كسى خواهد بود كه پيش از ديگران به وى ايمان آورده باشد و اگر فرمانرواى عادى باشد، هرگز از او زيانى به تو نخواهد رسيد و از سايۀ قدرت او بهرهمند خواهى بود.
سخنان خواهرم در من اثر كرد. تصميم درست را گرفته و راه مدينه پيش گرفتم. وقتى وارد شهر شدم، او را در مسجد يافتم. در برابرش نشستم و خود را معرّفى كردم. وقتى مرا شناخت، از جاى برخاست و مرا همراه خود به خانه برد.