216دهيد تا فردا نيز به صحرا روند و تقاضاى باران كنند.
معتمد بار ديگر به آنان دستور داد تا به دعاى باران بايستند.
و روز دوم نيز مسيحيان به همراه راهب مستجابالدّعوه به صحرا رفتند و به فريادرسى از درگاه الهى پرداختند؛ اين بار، آن قدر باران آمد تا مردم از آن بىنياز شدند.
اين كرامت كافى بود تا گروهى از مسلمانان سستبنياد، نسبت به حقّانيت دين خود، دچار ترديد شوند و به دين مسيحيت بگروند و اين، براى خليفه خيلى گران آمد. بنابراين نشستى با مشاوران ترتيب داد و از آنان راه چاره جُست. شخصى گفت: اى امير! گمان مىكنم كه تنها يك نفر مىتواند ما را از اين تنگنا برهاند. معتمد گفت: او چه كسى است؟ هر چه زودتر او را حاضر كنيد!
مرد گفت: اى خليفه! آيا ايمن هستم تا او را به شما معرفى كنم؟
معتمد به او امان داد؛ مرد گفت: او كسى نيست جز ابومحمد عسكرى كه اينك در زندان است!
معتمد، نخست خشمگين شد؛ ولى كمكم آرام شد و پيش خود انديشيد، از ما و اطرافيان كه كارى ساخته نيست؛ پس بهتر است، از او استمداد بجوييم؛ از اين رو دستور داد امام عليه السلام را نزدش بياورند. فرستادۀ خليفه به زندان آمد و به صالح بن يوسف زندانبان گفت: امير پيغام داده تا ابومحمد حسن را به نزدش ببرم.
صالح بن يوسف گفت: هنوز چند روز بيشتر نيست كه او دربند است؛ چرا اين قدر زود دستور آزادى او را داده است؟ و غرولند كنان به سمت كليدهاى زندان رفت و درب