217زندان را گشود و امام عليه السلام را صدا زد و همراه فرستادۀ خليفه به دربار فرستاد.
چون چشم خليفه به حضرت افتاد، گفت: امت محمد را درياب كه به پيشآمد ناگوارى دچار شده است و آن گاه ماجرا را شرح داد.
امام عليه السلام فرمود: روز سوم يعنى فردا نيز به آنان اجازه دهيد تا راهى بيابان شوند و مانند دو روز پيش، طلب باران كنند.
بر شگفتى خليفه افزوده شد؛ او با خود مىانديشيد كه اين چه پيشنهادى است؟ اگر موفق شوند بر شك و ترديد مردم افزوده مىشود!
از اين رو گفت: اين كار چه سودى دارد؟ مردم از باران بىنياز شدهاند.
حضرت با صلابت و آرامش فرمود: اين كار براى آن است كه شك از دل مردم زدوده شود. معتمد وقتى اطمينان و آرامش حضرت را ديد، دستور داد تا مسيحيان همانند دو روز پيش به صحرا روند و دعاى باران به جاى آورند. امام عليه السلام و گروهى از مسلمانان نيز با آنان همراه شدند. آنان به عادت دو روز پيش به دعا مىپرداختند. در همان حال، آسمان ابرى شد و باران تندى فرو باريد.
همگان نگاهى تحسينآميز حاكى از تشكر به راهبانداختند و لبخند رضايت بر گوشۀ لبان راهب و همراهانش نشست.
در اين حال امام عليه السلام فرمود: دست راهب را كه براى دعا به آسمان بلند بود را بگيرند و آنچه در آن است را بيرون بياورند. راهب كمى ايستادگى كرد؛ ولى چارهاى جز تسليم در برابر جمع نداشت؛ به آرامى دست راهب گشوده