218شد و پارهاى استخوان آدمى از بين انگشتان او هويدا گشت. آن را برداشته و نزد امام عليه السلام آوردند.
امام عليه السلام استخوان را گرفت و داخل پارچهاى پيچيد.
سپس به مسيحيان گفت: اكنون دعا كنيد! اين بار، دعاى آنان بىفايده بود، چون ابرها از هم گسست و خورشيد نمايان شد. مردم از كار امام شگفتزده شدند و مسيحيان نيز از اين كه دعاى آنان بىاثر شده، نگاه معنا دارى به راهب انداختند؛ در اين حال خليفه پرسيد:
اى ابومحمد! اين چه ماجرايى بود؟
امام عليه السلام فرمود: اين تكه استخوان، استخوان يكى از پيامبران است كه اين مرد از قبور آنان به دست آورده است؛ هر گاه استخوان پيامبرى زير آسمان برهنه شود، آسمان مىبارد.
خليفه گفت: پس بياييد ما هم آن را امتحان كنيم تا مردم بدانند كه نزول باران به خاطر اين استخوان بوده؛ نه تأثير دعاى مخلصانۀ مسيحيان. آنگاه دستور داد تا مسلمانان آن را آزمودند و همانگونه يافتند كه حضرت فرموده بود. چون قطرههاى باران شروع به باريدن كرد، مردم از هوشمندى امام عليه السلام شگفتزده شده و بر لطف و محبت آنان نسبت به امام افزوده شد. پس از آن، امام عليه السلام به منزل خويش در سامرا بازگشت؛ در حالى كه آن شبهه از دل مردم زدوده شده و مسلمانان و خليفه شادمان بودند. 1