214پرسيد: احمد! كارى دارى؟
گفتم: آرى پدر، اگر اجازه مىدهى بگويم؟
پدر! اين مرد كه صبح او را ديدم، چه كسى بود كه نسبت به او اينقدر احترام مىگذاشتى و همواره به او مىگفتى: «فدايت شوم» و خودت و پدر و مادرت را فداى او مىكردى؟
گفت: پسرم! او امام رافضيان، حسن بن على عليهما السلام معروف بن ابنالرضاست. آنگاه، اندكى سكوت كرد.
من نيز ساكت ماندم. سپس گفت: پسرم! اگر خلافت از دست خلفاى بنىعباس بيرون رود، كسى از بنىهاشم جز او سزاوار آن نيست و اين، به جهت فضيلت و عفّت و زهد و عبادت و اخلاق نيكو و شايستگى اوست. اگر پدر او را مىديدى، مردى بزرگوار و با فضيلت را ديده بودى.
با اين سخنان، انديشه و نگرانىام بيشتر شد و خشمم نسبت به پدرم افزوده گرديد. در پى تحقيق بيشتر برآمدم.
از هيچ كس نپرسيدم، مگر او را نزد آن شخص، در نهايت بزرگى و ارجمندى يافتم و هيچ دوست و دشمنى را نديدم، مگر آن كه در مورد او به نيكى سخن مىگفت و او را مىستود. 1