213او نشست و با او به صحبت پرداخت. ضمن گفت و گو با او مىگفت: فدايت شوم!
من از آنچه مىديدم، درشگفت بودم. ناگاه دربانى آمد و گفت: موفق عباسى آمده است. معمول اين بود كه چون موفق مىآمد، پيشتر از او دربانان و نيز فرماندهان ويژۀ سپاه او مىآمدند و در فاصلۀ درب خانه تا مجلس پدرم در دو صف مىايستادند و به همين حال مىماندند تا موفّق بيايد و برود. پدرم پيوسته متوجّه ابومحمد عليه السلام بود و با او گفت و گو مىكرد؛ تا آن كه چشمش به سربازان و غلامان مخصوص موفّق افتاد؛ در اين هنگام به آن حضرت گفت:
فدايت شوم، اگر مايليد، تشريف ببريد!
آنگاه به دربانان خود گفت: تا ايشان را از پشت، در دو صف ببرند تا موفّق او را نبيند. امام عليه السلام برخاست و پدرم به گرمى او را بدرقه كرد.
به دربانان و غلامان پدرم گفتم: اين چه كسى بود كه او را در حضور پدرم به كنيه ياد كرديد و پدرم با او چنين رفتارى داشت؟
گفتند: او يكى از علويان است كه به او حسن بن على مىگويند و به ابنالرّضا معروف است.
شگفتىِ من بيشتر شد و پيوسته در انديشه و نگرانى بودم تا اين كه شب شد؛ عادت پدرم اين بود كه پس از نماز عشا مىنشست و گزارشها و امورى را كه لازم بود، آماده مىكرد تا به گوش خليفه برساند. وقتى نماز خواند، نشست. من هم آمدم و نشستم. كسى پيش او نبود.