212
محبوب دلها
احمد بن عبيداللّٰه بن خاقان، متصدّى اراضى و خراج قم بود. روزى در مجلسش، سخن از علويان و عقايد آنان به ميان آمد. احمد كه خود از ناصبيان متعصّب و سرسخت بود، مىگفت: من در سامرّا كسى از علويان را همانند حسن ابن على بن محمّد بن على الرضا عليهم السلام نديدم و نشناختم.
خاندانش او را بر بزرگسالان و محترمان خود مقدّم مىداشتند و نزد سران سپاه و وزيران و عموم مردان نيز همين وضع را داشت.
به ياد دارم روزى نزد پدرم بودم؛ دربانان خبر آوردند كه، ابومحمّد ابن الرضا امام حسن عسكرى عليه السلام آمده است.
پدرم با صداى بلند گفت: بگذاريد وارد شود!
من از اين كه دربانان نزد پدرم از امام عليه السلام به كنيه و احترام ياد كردند، شگفت زده شدم؛ زيرا نزد پدرم، جز از خليفه يا وليعهد يا كسى كه خليفه دستور داده باشد، از كسى به كنيه ياد نمىكردند. آن گاه مردى جوان، گندمگون، خوش قامت، خوشرو، نيكو اندام و با هيبت و جلالت وارد شد. چون چشم پدرم بر او افتاد، برخاست و چند گام به استقبال او رفت. به ياد نداشتم پدرم نسبت به كسى از بنىهاشم يا فرماندهان نظامى چنين كرده باشد.
دست در گردن او انداخت و صورت و سينۀ او را بوسيد و دست او را گرفت و بر جاى نماز خود نشانيد و خود در كنار